حکيمان آمدند و راه حرکت جوهري را و بحث اتحاد عاقل و معقول را به جايي رساندند که انسانها به مرحله عقل ميرسند وقتي به مرحله عقل رسيدند خدا را در مرحله عقل ملاقات ميکنند و آن لقاء يک نوع لقائي است که ميتواند براي انسان تا يک حدّي معنا داشته باشد.
همين مقدار کفايت ميکند. ما اين بحث را در مباحث حِکمي خيلي پردامنه سخن ميگوييم ولي مرحله اولاي از اين ايمان به شهادت را در حد علم تحصيلي اگر بخواهيم بدانيم و علم اليقيني بخواهيم بدانيم به همين حد اکتفا ميکنيم. بله، حکمت ميگويد که انسان سالک است، انسان متحرک است، انسان ساکن نيست، يک وجود سيال دارد، جوهر وجودي انسان چون از عقل شکل گرفته است از روح شکل گرفته است که روح يک حقيقت مجرد است، ميرود تا ساحت تجرد را کامل بيابد. مگر نه آن است که ﴿وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ﴾، ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ﴾؟ يکي از اوصاف حاکم بر هستي حق سبحانه و تعالي البته هيچ وصفي حاکم نيست آن حقيقت لايتناها است از آن حقيقت لا يتناها اين ويژگي ميجوشد که او منزه است از هر نوع جسم و جسمانيت و ماده و حق تجرد و حتي اوصاف تجرد. او فوق تجرد است، اما انساني که در قالب قلب و عقل حرکت ميکند او دارد خودش را از مدار طبيعت خارج ميکند و با حرکت حِکمي خودش مسير لقاء را دارد طي ميکند. اين حد را حکمت اثبات ميکند بر آن اصرار دارد و ميشود علم اليقين.